من در جمع گروهی از مردم این شهر به کنار خانه متوکل رفته بودیم.
هدف ما تظلّم و درخواست کمک از خلیفه عباسی بود.جمع زیادی در آنجا
ایستاده بودند،ناگاه فرمان متوکل صادر شد که «علی بن محمد» را
.دستگیر کنید.من از رفقا و از بعض حاضرین پرسیدم که «علی بن محمّد»
کیست؟جواب دادند: او امام شیعه هاست و به احتمال زیاد متوکل او را به
قتل می رساند.من با خودم گفتم: از اینجا نمی روم تا چهره او را ببینم و از
نتیجه کار او آگاه شوم.ناگهان دیدم او را سوار بر اسب نموده، آوردند و مردم
برای دیدن او صف کشیده بودند.عبد الرحمان می گوید: من از دیدن آن
حضرت دگرگونی در خود احساس کردم و قلبم پر از عشق و محبت گردید؛ لذا
مرتب دعا می کردم که از ناحیه متوکل به او آسیبی نرسد.مأموران
همچنان آن حضرت را در میان صفوف جمعیت می آوردند،ولی او با تمام متانت
و وقار بر مرکبش قرار گرفته بود و به جایی نگاه نمی کرد و به کسی
توجّه نمی نمود تا اینکه مقابل من رسید،صورت خود را به سوی من گردانید و
فرمود: «خداوند دعایت را مستجاب کرده است و به توعمر طولانی و مال زیاد
و فرزندان متعدد مرحمت می فرماید.» من از شنیدن
این سخنان به خود لرزیدم و همراهان و حاضران از من سؤال می کردند:
شما کیستی؟و چه کار داری؟ و او با تو چه گفت؟...جواب دادم: خیر است.
و راز گفته شده را به آنها نگفتم. تا زمانی که به اصفهان برگشتم
و خداوند گشایشی در روزی من ایجاد کرد و علاوه بر مال زیاد،
عمرم نیز از هفتاد گذشت و دارای دو فرزند شدم...؛
لذا به امامت او معتقد گشتم و از شیعیان او گردیدم.
***اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم***
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: